ایلیا کوچولوایلیا کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
یکی شدن نفس هایمانیکی شدن نفس هایمان، تا این لحظه: 13 سال و 1 روز سن داره

پسرمون ایلیا

زیارت

سلاااااام ما اومدیم... بعد از یه سفر 6 روزه به مشهد مقدس،یعنی اولین سفر 3 نفرمون خیلی سفر خوبی بود و خیلی زیاد خوش گذشت،جاتون خالی به یاد همه مامانا و نی نی هاشون بودم. خداروشکر ایلیای ما هم خیلی پسر خوب و آرومی بود.فقط توی قطار شیر میخورد و میخوابید. توی حرمم که میرفتیم با تعجب و کنجکاوی فقط این طرف و اون طرف و نگاه میکرد، اون جاهم خیلی آروم بود و خدارو شکر اصلا گریه نمیکرد و خیلی خوش سفر بود. تو این روزا هم خیلی شیرین تر شدی مامانی،وقتی که باهات حرف میزنیم میخندی،دیگه یاد گرفتی دستای کوچولو و خوشگلتم میخوری قشنگم و یه صداهای خوشگل و شیرینم از خودت در میاری. ایناهم چند تا عکس قشنگ از ایلیای ما تو مشهد.   ...
29 خرداد 1392

تولد مامان

گشایش چشمانت اجابت سوره نور دل من و ایلیاست وخنده ها و شادی هایت امید بی وقفه وجودمان.. و امروز سالروز ولادت قران دلمان و آیه های استجابت دعاهایمان است. شادیم و مسرور از حضور و تماشای بهار بیست وچهارم زندگی ات برکت داراییمان، نفس هایت مستدام و پایدار...                                                               &...
21 خرداد 1392

عزادارکوچک

سلام فندق مامان. قربونت بره مامانی،امروز روز شهادت حضرت موسی بن جعفر (ع) بود و بعداز ظهر خونه یکی از فامیلای بابایی روضه دعوت بودیم و شما برای اولین بود که اونجا میرفتی  خیلی از فامیلای بابایی هنوز تو رو ندیده بودن و با دیدنت همش قربون صدقت می رفتن. وقت رفتن چند تا عکس خوشگل ازت گرفتم که دلم نیومد نذارم تو وبلاگت. ...
16 خرداد 1392

داری بزرگ میشی..

سلاااام قند عسل مامان. بازم ببخشید که انقدر دیر اومدم یه مشکلی پیش اومده بود که نمیتونستم به نت وصل بشم. قربونت بره مامانی که تو این روزا هم بزرگ تر شدی و هم شیطون تر. چند وقتی هست که اصلا شبا تا صبح ساعت ٦،٧ نمیخوابی و عوضش صبح تا بعداز ظهر خوابی.تو این مدت بعد از ختنه کردنت خوب بودی تا روزی که واکسن دو ماهگیتو زدی. بمیره مامان برات که از صبح تا شب گریه  میکردی و شبم تب کرده بودی و تا صبح ناله کردی،خیلی روز بدی بود،خیلی. الانم خیلی ناز و خوشگل کنار مامانی خوابیدی شیرین عسل مامان. بازم چندتا از عکسای خوشگلت طبق معمول روی شونه بابایی آروم داری میخوابی عزیزم     ...
8 خرداد 1392

روزهای به یاد ماندنی

سلام پسر قشنگ مامان. مامان قربونت بره ببخشیدکه انقدر دیر اومدم،آخه حسابی منو مشغول خودت کردی عزیز دلم. تو این روزا خیلی بزرگ و تپل و خوشگل تر شدی. روز ٤ تولدتم بند نافت افتاد عزیزم،راستی دو تا از دوستاتم به دنیا اومدن، امیر عباس جون و آدرین جون. امروزم که روز ٤٥ تولدت بود صبح زود مامان جون بردت برای ختنه،من و بابایی که اصلا دلمون نیومد همراه مامان جون بریم.ساعت ٩ بود که آومدی خونه تا نیم ساعت پیش بدجور داشتی گریه و بی تابی میکردی مامان برات بمیره عزیزم.ایشالله که زودی خوب بشی،من که طاقت گریه هاتو ندارم دردونه مامان و بابا.   ایتم چند تا از عکسای قند عسلمون ٤ روزگی ایلیا ٨ روزگی ایلیا ٣١...
12 ارديبهشت 1392

روزای شیرین

                                                                         امروز ٦روزه که ایلیای ما وارد زندگی مون شده و شیرینی زندگی مون و چندین برابر کرده،مامان شدن خیلی حس خاص و شیرینیه،اینم عکس ٢ روزگیه ایلیاس که تازه از حمام آورده بودمش.البته الان تپلی تر و خوشگل تر...
4 فروردين 1392

بی قراری

سلام مامانی، سلام پسر قند عسلم ببخشید که یه خورده دیر اومدم و دیر آپ کردم آخه این روزا تو خیلی شیطونی میکنی و منم همش درد دارم و یا بیمارستانم و یا در حال استراحت، مامانی امروز رفته تو هفته ٣٥ و به تاریخی که خانم دکتر گفته ٢٦ روز دیگه میای تو بغل من و بابایی... من و بابایی که همین طور داریم روز شماری میکنم تا این ٢٦ روز زودی تموم بشه. راستی امروزم عمه نرگست  اومده بود خونمون و سیسمونی هاتو دید و کلی ذوق کرده بود و همش قربون صدقه ات میرفت     ...
14 اسفند 1391

تاریخ ورود

سلام کوچولو موچولوی مامان و بابا.. قربون پسر شیطونم برم که اینقدر تکون میخوره و ورجه ورجه میکنه. مامانی امروز رفته تو هفته 33، دیروزم که رفته بودم دکتر خانم دکتر تاریخ به دنیا اومدنتو دقیق مشخص کرد گفت 10 فروردین باید عمل بشم. واااای که چقدر خوشحالم که روز به روز داره به، تولدت نزدیک میشه خیلی زیاد منتظرت هستیم عزیزم ...
30 بهمن 1391

نیت

سلام مامان و باباهای مهربون، بنا به درخواست و دعوت فریده جون مامان آقا پرهام که خواسته بودن نیت خودمون رو از ایجاد این وبلاگ برا پسرمون بگیم،باید بگیم که: " نیت من وبابای ایلیا از ایجاد این وبلاگ اینه که پسرمونو محیط اطرافشو قبل از به دنیا اومدنش نقاشی کنیم و این محیط مجازی دفتر خاطرات به یاد ماندنی من و بابایی وخود ایلیا  باشه و پسرمون بعداز بزرگ شدن بدونه که پدر و مادرش چقدر عاشقانه و بی تاب منتظر اومدنش بودند و لحظه شماری می کردند "   ...
29 بهمن 1391