ایلیا کوچولوایلیا کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره
یکی شدن نفس هایمانیکی شدن نفس هایمان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

پسرمون ایلیا

اولین مروارید

هوووووووووووورااااااا بالاخره اولین دندونت در اومد، بعد از یه عالمه بد اخلاقی و گریه های شبانه و اذیت شدن خودت و من و بابایی. دیروز ١١ آذر توی ٨ ماه  ١٤ روزگیت، مامان جون داشت (مامان مامانی)  بهت سرلاک میداد که یهو متوجه دندونت شد و به من گفت وااای نمیدونی چقدر ذوق کردم.خودم چند بار امتحان کردم دیدم که آره دندونت زده بیرون و تیزه تیزه.. مبارکت باشه اولین مروارید قشنگت پسر نازم             ...
12 آذر 1392

خبرای خوب

سلام گل پسرخوشگلم. خوبی مامانی؟ از احوالاتت بگم تو این چند روز که فوق العاده شیطون شدی،اصلا یه چیز باور نکردنی شدی. یه جورایی دیگه تو روز برای من و بابایی انرژی نمیزاری از بس که دنبالت از این طرف خونه به اون طرف خونه میدوییم. تازگیا هم یاد گرفتی از پله های آشپزخونه تنهایی و بدون کمک میری بالاو از تخت ما هم همینطور.. 28 آبانم که 8 ماهت تموم شدبردیمت آتلیه،با اینکه بدجور مریض بودی و فکر می کردم بد اخلاقی کنی و همکاری نکنی ولی فوق العاده خوش اخلاق و خندون بودی و خانم عکاس خیلی ازت خوشش اومده بود و کلی تو اون تایم باهات بازی کرد. ایشالله تقریبا تا یک ماهه دیگه عکسات آماده میشه و میزارم تو وبلاگت. چندتا از عکسات عزیزم ...
10 آذر 1392

روضه خوان کوچک

تیر حرمله می دانست که قرار است چه کند و گلوی چه کسی را بشکافد. گلوی علی اصغرت چون فرق پدرت علی بود و دستانت سجده گاه این سرباز شش ماهه... حرمله کور خوانده بود، به حساب خودش پدر را به سوگ پسر نشانده بود. ولی علی اصغر های عاشق که خود را فدای تشنگی لبت و تلظی جانت می دانند، در راه بودند.. اصلا مادر داغدار کربلا هر سال و هر لحظه آبستن سرباز های شش ماهه ایست که قرار است آب نخورده ساقی شوند و سیراب کنند عزادارانت را از اشک عزا... ...حالا روضه خوان شب هفتم محرم الحرام جمع سربازهای کوچک و شش ماهه اند...                     &nbs...
27 آبان 1392

بالاخره چهاردست و پارفتی

سلام آقا پسر خوشگلم. خوبی شیطونک؟ قربونت برم من الاهی که بالاخره چهار روز پیش تو ٧ ماه و ١٣ روزگی چهار دست و پا رفتی و هم خودت کلی ذوق کردی و هم ما حالا دیگه کل حواس من و بابایی فقط به شماست گل پسر یهویی میبینیم به یه چشم به هم زدنی میری اون طرف اتاق و باید بدوییم دنبالت تا یه وقت خدایی نکرده از پله های آشپزخونه نیفتی پایین خلاصه که فوق العاده شیرین وخوشمزه شدی عزیزکم،خیلیم علاقه داری که زود وایسی و از هر جایی که دستت برسه میگیری و سعی میکنی که وایسی. چند تا از عکساتو میزارم هر چند که تار افتادن،چون شما در حال ورجه وورجه کردن و چهار دست و پا رفتن بودی فندقم   ...
13 آبان 1392

7 ماهگی

مادر شدن حس خوبیست و داشتنت بالاترین موهبت الاهی.... شادم که لیاقت داشتنت را خدا بر من و پدرت ارزانی داشته. قبل از حضورت عاجزانه از خدا داشتنت را ندبه میکردم؛ چشمان من نیاز به نور بصر داشت و دستان پدرت به عصا، عصایی از جنس قامت رعنایت و از جنس ایلیا .. خوشحالم که ظرف وجودم ٩ ماه میزبان نور وجودت بود و حالا از آن روزها و از دنیایی شدنت  ٧  ماه میگذرد.. دنیا جای زیبایی ست و ما مخلوق زیباترین معشوق..                                    &...
27 مهر 1392

شیطونک

سلام وروجک مامان. خوبی شیطون پسرم؟ قربونت برم الاهی که این قدر این روزا شیطون و سر به هوا شدی، یه جورایی واقعا دیگه نمیشه کنترلت کرد و نگهت داشت. اصلا دیگه نمیتونی یه جا بند بشی، آخه ماه های اول تولدت فوق العاده آروم و بی سر و صدا بودی ولی الان هر کی میبینتت تعجب میکنه که انقدر شلوغ شدی. از وقتی هم که سینه خیز رفتن و یاد گرفتی و یه کم چهار دست وپا رفتن، دیگه همه چی رو باید از جلوت برداشت، مخصوصا جا نماز و سفره که امون نمیدیا و سریع خودتو میرسونی و میکشی و همه چی رو به هم میریزی. راستی مامانی یه جورایی خداروشکر ساعت خوابتم تنطیم شده و شبا است ١ یا ١:٣٠ میخوابی تا فردا ساعت ١٠ و ١١ فقط دوسه بار بیدار میشی شیر میخوری و دوبا...
7 مهر 1392

واکسن 6 ماهگی

شش ماهگی ماه مقدسی، ماه شبیه علی اصغر شدن... و برای من شبیه رباب..                                              گل پسرم  مبارک امروز صبح ساعت ٧:٣٠ با بابایی بردیمت سنجش بینایی و شنوایی که خداروشکر هیچ مشکلی نبود و صحیح و سالم بودی فدات بشم. بعدشم باید می رفتیم برای زدن واکسن ٦ ماهگیت،که طبق معمول مثل دو تا واکسن قبلیت خیلی خیلی استرس داشتم.بازم با مامان جون رفتیم،چون من و بابایی اصلا دل نداریم وقت واکسن زدنت ...
28 شهريور 1392

خندیدنت زیباست...

                                         ایلیاکوچولوی ما  ماهگیت مبارک عزیزم باورم نمیشه به این زودی ٥ ماه از زمینی شدنت گذشته.. انگار همین دیروز بود که روز شماری میکردیم برا به دنیا اومدنت،اما حالا ٥ ماهه که پیشمونی و واقعا زندگیمونو همه روزو شبا و ساعت هامونو شیرین کردی. خداروشکر که همه چی تا الان خوب بوده وپسر خوبی بودی،فقط خدا کنه زودی ساعت خوابتم درست بشه. مامانی دو روزه که غذای کمکی تو شروع کردم،وااای که ن...
28 مرداد 1392

خبرای تازه

 سلام ثمره عشق من و بابایی. اگه دیر اومدم برای اینه که این روزا و شبای ماه رمضون کلی مهمون داشتیم و مهمونی رفتیم. از خوشگلی هات و دل بردنات هر چی بگم کم گفتم که این روزا محبوب فامیل و دوست و آشنا شدی عزیزم. گل پسرم تازگیا اگه بیدار باشی یه دقیقه هم نمیتونیم تنهات بذاریم،نه این که گریه و بی تابی کنی نه مامانی آخه همش دوست داری دمر بشی و غلت بزنی. خنده و قه قه ها و جیغ زدنات رو که دیگه نگو،من و باباییی کلی باهاشون زندگی میکنیم و دیوونشون شدیم. خلاصه که داری روز به روز جلوی چشمامون رشدمیکنی و بزرگ و بزرگ تر میشی راستی خانم دکترت هم اجازه داده از چند روزه دیگه غذای کمکی تو شروع کنیم،ایشالله پسر خوبی باشی و خوش غذا ...
17 مرداد 1392