روضه خوان کوچک
تیر حرمله می دانست که قرار است چه کند و گلوی چه کسی را بشکافد.
گلوی علی اصغرت چون فرق پدرت علی بود و دستانت سجده گاه این سرباز شش ماهه...
حرمله کور خوانده بود، به حساب خودش پدر را به سوگ پسر نشانده بود.
ولی علی اصغر های عاشق که خود را فدای تشنگی لبت و تلظی جانت می دانند، در راه بودند..
اصلا مادر داغدار کربلا هر سال و هر لحظه آبستن سرباز های شش ماهه ایست که قرار است آب نخورده ساقی شوند و سیراب کنند عزادارانت را از اشک عزا...
...حالا روضه خوان شب هفتم محرم الحرام جمع سربازهای کوچک و شش ماهه اند...
ایلیای قشنگم ماهگیت مبارک
گل پسرم خوشحالیم که در کنار مون روز به روز داری بزرگتر میشد و من و بابایی بیشتر عاشق تو.
شب 7 محرم بود که شما علی اصغر یه هیئت خیلی بزرگ شدی.
وقتی که داشتیم میرفتیم من خیلی استرس داشتم چون میدونستم خیلی گریه میکنی و منم طاقت گریه هاتو نداشتم.وقتی روضه شروع شد دایی میثمت اومد دنبالت و بردت تو مجلس، بعد از چند دقیقه صدای گریه هات کل هیئتو پر کرد و با صدای گریه هات همه گریه میکردن.
من دیگه داشتم جون میدادم با صدای گریه هات که بعد از 4 یا 5 دقیقه دایی ت آوردت پیشم.بغلت کردم و کلی بوسیدمت،خیلی گریه کرده بودی و همچنان داشتی هق هق میکردی.سریع بهت شیر دادم و خدارو شکر آروم خوابیدی.
ولی عوضش خوشحالم که بیمه حضرت علی اصغر شدی.
از دیروز تا حالا هم بد جور سرماخوردی و از گلو درد و سرفه های زیاد شبا درست نمیخوابی و فقط گریه میکنی.
خدا کنه که زودی خوب بشی قربونت برم که خیلی داری اذیت میشی.
راستی مامانی تو 7 ماه و 22 روزگی هم بالاخره گفتی مامان من که داشتم میمردم از ذوق خیلی خوشحال بودم،دیگه از اون روز یاد گرفتی و تند تند میگی مامان.
چند روزم هست به به رو هم یاد گرفتی عزیزم.
چند تا از عکسای جدیدت
قربون گریه هات برم که خیلی ترسیده بودی
اینجاهم بعد ازهیئت با پسر عمت محمد امین
اینجا هم پشت فرمون ماشین دایی میثمت بودی که هیچ رقمه ولش نمیکردی